Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
 } //-->

نمایشگر آمار آلکسا

همه چيز در مورد حضرت محمد(ص) 




















يكي از بهترين وبلاگ ها

سلام خدمت همه ي باز ديد كنندگان لطفا نظر خودرا در مورد سايت بگوييد

سلام از جانب همه دلهاي دردمند به دل بزرگوارت كه انبوه بي وفايي ها، ذره اي از عزم و استواري اش نكاست. سلام از جانب همه دل هايي كه به عشق تو خون مي خورند و دم برنمي آورند. سلام از جانب همه چشمان اشكباري كه در سوگ ظلم هايي كه بر ميراث ماندگارت مي رود، در خلوت خون مي گريند و ساكت مي مانند. سلام از جانب همه كساني كه ظاهرشان، اينگونه مورد قضاوت قرار مي گيرد كه ربطي به تو ندارند اما در نهان، دوستدار تواند؛ هرچند كاري برايت نكرده باشند.

     سلام از جانب همه پيروان وفادارت، كه آموزه هاي تو را نه در حرف، كه در كردار و رفتار، پاسداري مي كنند و به ديگران نيز مي آموزانند. سلام از جانب كساني كه خود را خادم تو مي دانند و بي منت و بي توقع از كسي، تنها و تنها به رضايت تو فكر مي كنند.

درود بر تو اي رسول خدا، درود بر تو اي م-ژده ور و بيم دهنده، درود بر تو اي چراغ رخشان، درود بر تو اي سفير ميان خدا و خلق او، گواهي مي دهم اي رسول خدا كه تو نوري هستي در اصلاب عاليقدر و زهدان هاي پاك كه آرايش جاهليت، گوهر پاك تو را نيالوده است و جاهليت، لباس تيره و چركين خود را بر تو نپوشانده است، و به هرآنچه كه تو آورده اي، يقين دارم و بدان خرسند و مومنم و گواهي مي دهم كه پيشوايان خاندانت جملگي درفش هاي هدايت و دستگيره استوار حجت بر دنياييان اند.

در بسياري از تواريخ ولادت آن حضرت را در عام الفيل – يعني همان سالي كه ابرهه با پيلان جنگي براي ويران ساختن شهر مكه آمد – نقل كرده اند كه تازه سؤال مي شود عام الفيل چه سالي بوده ؟ 
قول قطعي و مسلّمي در اين باره ذكر نشده است . و البته مشهور ميان علماي شيعه رضوان الله عليهم آن است كه آن حضرت در شب جمعه هفدهم ربيع الاول به دنيا آمده است . (1)


شب ولادت



معمولاً مقارن ظهور پيغمبران الهي و ولادت آنها حوادث مهم و شگفت انگيزي اتفاق مي افتد كه بدانها «ارهاصات » مي گويند . 
از جمله ابن هشام از حسان بن ثابت – شاعر معروف اسلام – نقل مي كند كه وي گفته : به خدا سوگند من پسري نورس در سنّ هفت يا هشت سالگي بودم و آنچه مي شنيدم بخوبي درك مي كردم كه ديدم مردي از يهود بالاي قلعه اي از قلعه هاي مدينه فرياد مي زد : اي يهوديان !
و چون يهوديان پاي ديوار قلعه جمع شدند و از او پرسيدند : چه مي گويي ؟ گفت : بدانيد آن ستاره اي كه با طلوع آن احمد به دنيا خواهد آمد ، ديشب طلوع كرد !
نقل كرده اند كه در آن شب ايوان كسري ، كه با سنگ و گچ ساخته شده بود و سالها روي ساختمان آن زحمت كشيده بودند و هيچ كلنگي در آن كارگر نبود شكافت و چهارده كنگره آن فرو ريخت

خانداني كه رسول خدا ( ص ) در ميان آنها به دنيا آمد . از بهترين خاندانهاي عرب و شريفترين آنها بود و بزرگترين منصبها و سيادتها در آنها وجود داشت . زيرا منصب سقايت و اطعا حاجيان كه بزرگترين افتخار و بهترين منصبها بود از راه ارث به خاندان بني هاشم و عبدالمطلب جدّ آن بزرگوار رسيده بود


محل ولادت

ظاهراً مسلّم است كه رسول خدا ( ص ) در شهر مكه به دنيا آمده ، امّا در محل ولادت آن حضرت اختلافي در تواريخ به چشم مي خورد ، مانند آنكه برخي محل ولادت آن حضرت را خانه اي معروف به خانة محمد بن يوسف ثقفي بود دانسته اند و گويند : خانة مزبور همان خانه اي است كه بعداً حضرت فاطمه ( س ) در آن به دنيا آمد و به « زادگاه فاطمه » مشهور گرديد . خانة مزبور را بعدها زبيده ، همسر هارون الرشيد خريداري و در آن مسجدي بنا كرد . (1)


 

 

دوران شيرخوارگي


عبدالمطلب از ولادت نوزاد جديد بسيار خرسند گرديد و او را برداشته به درون كعبه آورد و مراسم شكرگزاري را بجاي آورد . سپس درصدد برآمد تا دايه اي براي شيردادن وي فراهم كند . بدين منظور چندي آن حضرت را به ثويبه – كه آزاد كردة ابولهب بود – سپردند . او نيز نوزادي به نام مسروح داشت كه رسول خدا ( ص ) را از شير وي شير داد و پيش از آن نيز حمزه عموي رسول خدا را شير داده بود و از اين رو حمزه برادر رضاعي آن حضرت نيز محسوب مي شد . 
به هر صورت دوران شير دادن ثويبه بدان حضرت چند روزي بيشتر طول نكشيد و سپس حليمة سعديه دختر ابوذؤيب كه كنيه اش « امّ كبشه » و از قبيله بني سعد بود آن حضرت را شير داد و به دايگي او مشغول گرديد . در كتاب شريف نهج البلاغه در خطبة قاصعه اميرالمؤمنين ( ع ) فرموده است : 
« از روزي كه پيغمبر ( ص ) از شير گرفته شد خداي تعالي بزرگترين فرشتة خود را همنشين او گردانيد كه در شب و روز او را به سوي راه بزرگواري و اخلاقهاي نيكوي جهان وادار كند و ببرد ... » 
موّرخين عموماً نوشته اند كه رسول خدا تا سنّ پنج سالگي در ميان قبيلة بني سعد زندگي كرد و سپس حليمه آن حضرت را به نزد مادرش آمنه بازگرداند و به وي سپرد . رسول خدا ( ص ) تا پايان عمر گاهي از آن زمان ياد مي كرد ، و از حليمه و فرزندانش قدرداني مي نمود . 
بدين ترتيب پيامبر گرامي اسلام تحت سرپرستي و كفالت جدش عبدالمطلب درآمد . (1)


وفات عبدالمطلب



هشت سال از عمر رسول خدا ( ص ) گذشته بود كه عبدالمطلب از جهان رفت . عبدالمطلب در هنگام مرگ هشتاد و دو سال يا صد و بيست سال و به گفتة جمعي يكصد و چهل سال از عمرش گذشته بود . 
ابوطالب با عبدالله ، پدر رسول خدا ( ص ) ، هر دو از يك مادر بودند . از اين رو پيش از عموهاي ديگر به يتيم برادر علاقه داشت و همين سبب شد كه عبدالمطلب نيز سرپرستي آن حضرت را به ابوطالب واگذار كند . 
دوران كفالت ابوطالب از رسول خدا دوراني طولاني و پرماجرا و شاهد برخوردهاي سختي با دشمنان آن حضرت و مشركين بود ، زيرا اين دوران تا يازده سال پس از بعثت رسول خدا طول كشيد . دفاع و حمايت ابوطالب از آن بزرگوار با موقعّيتي كه از نظر اجتماعي و خانوادگي در ميان بيست و هفت خانوادة قريش داشت ، در برابر دشمنان مهمترين عامل پيشرفت اسلام و هدف مقدس رسول خدا ( ص ) بود . 
ابوطالب گرچه بزرگترين و ثروتمندترين فرزندان عبدالمطلب نبود ، ولي از نظر شرافت و بزرگواري از همة آنها برتر بود و به خاطر حفظ ميراث روحاني خاندان ابراهيم و سخاوت و كرمي كه داشت رياست خاندان بني هاشم پس از عبدالمطلب بدو واگذار شد و با اينكه از نظر مالي در مضيقه و فشار به سر مي برد ، ولي موقعيت و شخصيت او برادران ديگر را تحت الشعاع قرار داد و در سرتاسر عربستان با ديدة عظمت به او نگريسته و به وي احترام مي گذاشتند . 
حسن اخلاق و امانت و صداقت رسول خدا ( ص )تدريجاً زبانزد خاص و عام و نقل مجلس مردم در هر كوي و برزن گرديد و آن حضرت را محبوب مردم مكه گردانيد . همين جريان يكي از اسباب و علل ازدواج آن حضرت با خديجه بود

 

ازدواج با خديجه



خديجه ( س ) دختر خويلد بود و از طرف پدر با رسول خدا ( ص ) عموزاده و نسب هر دو به قصّي بن كلاب مي رسيد . 
خديجه از نظر نسب از خانواده هاي اصيل و اشراف مكه بود . از اين رو وقتي بزرگ شد خواستگاران زيادي داشت . بنا به نقل اهل تاريخ سرانجام او را به عقد عتيق بن عائد مخزومي در آوردند ، ولي چند سالي از اين ازدواج نگذشته بود كه عتيق از دنيا رفت و سپس شوهر ديگري كرد كه او را ابوهاله بن منذر اسدي مي گفتند . 
خديجه از شوهر دوم دختري پيدا كرد كه نامش را هند گذارد و بدين جهت خديجه را امّ هند مي ناميدند . 
شوهر دوم خديجه نيز پس از چند سال از دنيا رفت و ديگر تا سن چهل سالگي شوهر نكرد ، تا وقتي كه به ازدواج رسول خدا ( ص ) درآمد . 
در پاره اي از تواريخ است كه ابوطالب مهرية خديجه را بيست شتر قرار دارد و در تاريخ ديگري است كه مهريه پانصد درهم پول بوده است . خداوند از خديجه دو پسر و چهار دختر به آن حضرت عنايت فرمود . 
پسران آن حضرت عبارت بودند از قاسم و عبدالله و دختران : زينت ، ام كلثوم ، رقيه و فاطمه زهرا ( س ) . (1)

تجدد بناي كعبه و حكميت رسول خدا



از اتفاقاتي كه پس از ازدواج با خديجه تا بعثت پيش آمد داستان تجديد بناي كعبه و حكميّت رسول خدا ( ص ) است . ده سال پس از ازدواج با خديجه سيلي بنيان كن از كوه هاي مكه سرازير شد و وارد مسجد گرديد و قسمتي از ديوار كعبه را شكافت و ويران كرد . از سوي ديگر كعبه سقف نداشت و ديوارهاي اطراف آن نيز كوتاه بود و ارتفاع آن كمي بيشتر از قامت يك انسان بود . همين موضوع سبب شد تا در آن روزگاران سرقتي در خانة كعبه واقع شد ، و اموال و جواهرات كعبه را كه در چاهي درون كعبه بود بدزدند . با اينكه پس از چندي سارق را پيدا كردند و اموال را از او گرفتند و دستش را به جرم دزدي بريدند ، اما همين سرقت ، قريش را به فكر انداخت تا سقفي براي خانة كعبه بزنند ، ولي اين تصميم به بعد موكول شد . براي انجام اين منظور ناچار بودند ديوارهاي اطراف را خراب كنند و از نو تجديد بنا كنند . 
مشكلي كه سر راهشان بو ، يكي نبودن چوب و تخته اي كه بتوانند با آن سقفي بر روي ديوارهاي كعبه بزنند و ديگر وحشت از اينكه اگر بخواهند ديوارها را خراب كنند ، مورد غضب خداي تعالي قرار گيرند و اتفاقي بيفتد كه نتوانند اين كار را به پايان برسانند . 
مشكل اول با يك اتفاق غير منتظره كه پيش بيني نكرده بودند حلّ شد و چوب و تختة آن تهيّه گرديد و آن اتفاق اين بود كه يكي از كشتيهاي تجّار رومي كه از مصر مي آمد در نزديكي جدّه به واسطه توفان دريا – يا در اثر تصادف با يكي از سنگهاي كف دريا شكست و صاحب كشتي كه به گفتة برخي نامش « ياقوم » بود از مرمّت و اصلاح كشتي مأيوس شد و از بردن آن صرفنظر كرد . قريش نيز كه از ماجرا خبردار شدند به نزد او رفته و تخته هاي آن را براي سقف كعبه خريداري كردند و به شهر مكه آوردند . 
مشكل دوم وحشتي بود كه آنها از اقدام به خرابي و ويراني و زدن كلنگ به ديوار خانه و تجديد بناي آن داشتند و مي ترسيدند مورد خشم خداي كعبه قرار گيرند و به بلايي آسماني يا زميني دچار شوند . به همين جهت مقدمات كار كه فراهم شد و چهار سمت خانه را براي خرابي و تجديد بنا ميان خود قسمت كردند ، جرئت اقدام به خرابي نداشتند تا اينكه وليد بن مغيره به خود جرئت داد و كلنگ را دست گرفته و پيش رفت و گفت : « خدايا تو مي داني كه ما از دين تو خارج نشده و منظوري جز انجام كار خير نداريم . » اين سخن را گفت و كلنگ خود را فرود آورد و قسمتي از ديوار را خراب كرد . 
مردم ديگر تماشا مي كردند و جرئت جلو رفتن نداشتند و با هم گفتند : « ما امشب را هم صبر مي كنيم . اگر بلايي براي وليد نازل نشد ، معلوم مي شود كه خداوند به كار ما راضي است و اگر ديديم وليد به بلايي گرفتار شد دست به خانه نخواهيم زد و آن قسمتي را هم كه وليد خراب كرد تعمير مي كنيم . » 
فردا كه ديدند وليد صحيح و سالم از خانه بيرون آمد و دنبالة‌ كار گذشتة خود را گرفت ، ديگران نيز پيش رفته روي تقسيم بندي كه كرده بودند اقدام به خرابي ديوارهاي كعبه نمودند . 
رسول خدا ( ص ) نيز در اين عمليّات بدانها كمك مي كرد تا وقتي كه ديوارهاي اطراف كعبه به وسيلة سنگهاي كبودي كه از كوههاي مجاور مي آوردند به مقدار قامت يك انسان رسيد و خواستند حجرالاسود را به جاي اولية خود نصب كنند . در اين جا بود كه ميان سران قبايل اختلاف پديد آمد و هر قبيله اي مي خواست افتخار نصب آن سنگ مقدس را به دست آورد . 
دسته بندي قبايل شروع شد و هر تيره از تيره هاي قريش جداگانه مسلّح شده و مهيّاي جنگ گرديدند . 
بزرگان و سالخوردگان قريش در صدد چاره جويي برآمده دنبال راه حلّي مي گشتند تا موضوع را خردمندانه حلّ كنند كه كار به جنگ و زد و خورد نكشد . 
روز چهارم يا پنجم بود كه پس از شور و گفتگو همگي پذيرفتند كه هر چه ابااميه بن مغيره كه سالمندترين افراد قريش بود ، رأي دهد بدان عمل كنند و او نيز رأي داد : « نخستين كسي كه از در مسجد وارد شد در اين كار حكمي كند و هر چه او گفت همگي بپذيرند . » قريش اين رأي را پذيرفتند و چشمها به درب مسجد دوخته شد . 
ناگهان محمد ( ص ) را ديدند كه از در مسجد وارد شد . جريان را به او گفتند ، فرمود : « پارچه اي بياوريد . » 
پارچه را آوردند رسول خدا ( ص ) پارچه را پهن كرد و حجرالاسود را ميان پارچه گذارد . آن گاه فرمود : « هر يك از شما گوشة آن را بگيريد و بلند كنيد . » رؤساي قبايل پيش آمدند و هر كدام گوشة پارچه را گرفتند و بدين ترتيب همگي در بلند كردن آن سنگ شركت جستند . چون سنگ را محاذي جايگاه اصلي آن آوردند خود آن حضرت پيش رفته و حجرالاسود را از ميان پارچه برداشت و در جايگاه آن گذارد ، سپس ديوار كعبه را تا هيجده ذراع بالا بردند . (1)

نزديك زمان بعثت



رسول خدا ( ص ) به سن سي و هفت سالگي رسيده بود . هر روزي كه مي گذشت آن بزرگوار به خلوت كردن با خود و تفكر در اوضاع و احوال عالم خلقت علاقه نشان مي داد . در هر سال مدتي را در كوه حرا و در غار معروف آن به تنهايي و عبادت بسر مي برد و اوقات فراغت و بخصوص ساعاتي از شب را نيز به تماشاي آسمان و ستارگان خلقت كوه و صحرا و بيابانها و تفكر در آنها مي گذرانيد . 
روزها به كندي مي گذشت و هنوز عمر آن حضرت به سي و هفت سال نرسيده بود كه تغيير و تحولي ناگهاني در زندگي وي پديد آمد . 
شبها دير به خواب مي رفت و خوراك چنداني نداشت ، بيشتر اوقات را در درهّ هاي اطراف مكه و كوه حرا به سر مي برد و براي رفع تنهايي گاهي شتراني از شتران خديجه و يا ابوطالب را به چرا مي برد ، ولي چه در خواب و چه در بيداري احساس مي كرد كسي او را همراهي مي كند و 
گاهي او را به نام صدا مي زند و مي گويد : يا محمد ! ولي همين كه حضرت به اطراف خود نگاه مي كرد كسي را مشاهده نمي نمود . 
مورخين مي نويسند : شبها غالباً خوابهايي مي ديد كه در روز تعبير مي شد و همان طور كه در خواب ديده بود در خارج صورت مي گرفت ، تا سرانجام شبي در خواب ديد كسي نزد او آمد و بدو گفت : « يا رسول الله ! » 
اين نخستين باري بود كه چنين خوابي ديد و اثر شگفت انگيز در وي گذاشت . سرانجام آن صدايي هاي كه مي شنيد و شبحي كه گاهي در بيابانهاي مكه در اطراف خود احساس مي كرد ، سبب شدند كه نزد خديجه رود و آنچه را در خواب و بيداري مي ديد براي خديجه تعريف كند . بالاخره روزي نزد وي آمده و اظهار داشت : 
« جامه اي براي من بياوريد و مرا بدان بپوشانيد كه بر خود بيمناكم ! » 
خديجه با كمال ملاطفت بدو گفت :
« نه به خدا سوگند خدا تو را هيچ گاه زبون نمي كند براي آن كه تو زندگي خود را وقف آسايش مردم كرده اي ، صلة رحم مي كني ، بار سنگين گرفتاري و قرض و بدهكاري را از دوش بدهكاران برمي داري ، به بينوايان كمك مي كني ! از ميهمانان نوازش و پذيرايي مي نمايي ، مردم را در رفع مشكلات و گرفتاريهايشان ياري مي دهي !

 

بعثت رسول خدا ( ص )



چهل سال از عمر رسول خدا ( ص ) گذشته بود كه به طور آشكار فرشتة وحي به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گرديد . 
بيست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا ( ص ) در غار « حرا » به عبادت مشغول بود . روز دوشنبه بود و حضرت خوابيده بود . رسول خدا ( ص ) دو فرشته را در خواب ديد كه وارد غار شدند و يكي در بالاي سر آن حضرت نشست و ديگري پايين پاي او ، آنكه بالاي سرش نشست نامش جبرئيل و آن كه پايين پاي آن حضرت نشست نامش ميكائيل بود . 
محمد ( ص ) بارها فرشتگان را در خواب ديده بود و در بيداري نيز صداي آنها را مي شنيد كه با او سخن مي گفتند , ولي اين نخستين بار بود كه آشكارا فرشتة الهي را پيش روي خود مي ديد . گفته اند در اين وقت جبرئيل ورقه اي از ديبا به دست او داد و گفت : « اقراء » يعني بخوان . 
فرمود : چه بخوانم ! من كه نمي توانم بخوانم !
براي بار دوّم و سوّم همين سخنان تكرار شد و براي بار چهارم جبرئيل گفت : 
بخوان به نام پروردگارت كه ( جهان را ) آفريد ، ( خدايي كه ) انسان را از خون بسته آفريد ، بخوان و خداي تو مهمتر است ، خدايي كه ( نوشتن را به وسيلة ) قلم بياموخت . 
پيغمبر بزرگوار الهي به خانه بازگشت و به خاطر آنچه ديده و شنيده بود دگرگوني زيادي در حال آن حضرت پديدار گشته بود . 
پيغمبر خدا آنجه را ديده و شنيده بود به خديجه گفت و خديجه با شنيدن سخنان همسر بزرگوار چهره اش شكفته گرديد . سخنان رسول خدا ( ص ) كه تمام شد لرزه اي اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود كرد از اين رو به خديجه فرمود : 
« من در خود احساس سرما مي كنم مرا با چيزي بپوشان » . 
خديجه گليمي آورد و بر بردن آن حضرت انداخت و رسول خدا ( ص ) در زير گليم آرميد . 
خديجه محمد ( ص ) را در خانه گذارد و لباس پوشيده پيش ورقه آمد و آنچه را شنيده بود بدو گفت و بازگشت و رسول خدا همچنان كه خوابيده بود احساس كرد فرشتة وحي بر او نازل گرديد و از اين رو گوش فرا داد تا چه مي گويد . 
« اي گليم به خود پيچيده برخيز و ( مردم را از عذاب خدا ) بترسان ، و خدا را به بزرگي بستاي ، و جامه را پاكيزه كن ، و از پليدي دوري گزين ، و منّت مگزار ، و زايده طلب مباش ‌، و براي پروردگارت صبر پيشه ساز . » (1)

نخستين مسلمان ، نخستين دستور



اين مطلب از نظر تاريخ و گفتار مورّخين چون ابن اسحاق ، ابن هشام و ديگران مسلّم است كه نخستين مردي كه به رسول خدا ايمان آورد علي بن ابي طالب و نخستين زن خديجه بوده است . 
نخستين دستوري هم كه به پيغمبر اسلام نازل گرديد دستور نماز بود . بدين ترتيب كه در همان روزهاي نخست بعثت ، روزي رسول خدا ( ص ) در بالاي شهر مكه بود كه جبرئيل نازل گرديد و با پاي خود به كنار كوه زد و چشمة آبي ظاهر گرديد . سپس جبرئيل براي تعليم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا ( ص ) نيز از او پيروي كرد ،‌ آن گاه جبرئيل نماز را به آن حضرت تعليم داد و نماز خواند . 
پس از علي ابن ابي طالب ( ع ) دومين مردي كه به رسول خدا ( ص ) ايمان آورد زيد بن حارثه ، آزاد شدة آن حضرت بود . تدريجاً با دعوت پنهاني رسول خدا ( ص ) گروه معدودي از مردان و زنان ايمان آوردند كه از آن جمله اند : 
جعفر بن ابي طالب و هسمرش اسماء دختر عميس ، عبدالله بن مسعود ، خباب بن ارت ، عمّار بن ياسر ، صهيب بن سنان – كه اهل روم بود و در مكه زندگي مي كرد – عبيده بن حارث ، عبدالله بن حجش و جمع ديگري كه حدود 50 نفر مي شدند . (1)

اظهار دعوت

پيغمبر بزرگوار اسلام از جانب خداي تعالي مأمور شد تا دعوت خويش را اظهار كرده و به طور علني مشركين مكه را به اسلام دعوت كند و در مرحلة نخست خويشان و نزديكان خود را انذار نمايد . 
چون آيه شريفة و انذر عشيرتك الاقربين نازل گرديد رسول خدا ( ص ) خويشان نزديك خود را از فرزندان عبدالمطلب كه در آن روز حدود چهل نفر يا بيشتر بودند به خانة خود و صرف غذا دعوت كرد و غذاي مختصري را كه معمولاً خوراك چند نفر بيش نبود براي آنها تهيه كرد . چون افراد مزبور به خانة آن حضرت آمده و غذا را خوردند همگي را كفايت كرده و سير شدند . 
در اين وقت بود كه ابولهب فرياد زد : « براستي كه محمد شما را جادو كرد ! » 
رسول خدا ( ص ) كه سخن او را شنيد آن روز چيزي نگفت . روز ديگر به علي ( ع ) دستور داد به همان گونه ميهماني ديگري ترتيب دهد و خويشان مزبور را به صرف غذا در خانة آن حضرت دعوت نمايد و چون علي ( ع ) دستور او را اجرا كرد و غذا صرف شد رسول خدا ( ص ) شروع به سخن كرده چنين فرمود : 
« بدانيد كه هر يك از شما به من ايمان آورده و در كارم مرا ياري كند و كمك دهد او برادر و وصيّ و وزير من و جانشين پس از من در ميان ديگران خواهد بود .... » 
سخنان رسول خدا ( ص ) به پايان رسيد ، ولي هيچ كدام از آنها جز علي ( ع ) دعوت آن حضرت را اجابت نكرد و براي بيعت با او از جاي برنخاست . 
سران مكّه براي جلوگيري از پيشرفت مرام مقدس اسلام به فكر افتادند به نزد ابوطالب عموي پيغمبر كه سمت رياست بني هاشم و كفالت رسول خدا را به عهده داشت بروند و با وي در اين باره مذاكره كنند . 
ابوطالب سخنان آنها را شنيد و با خوشرويي و با ملايمت آنها را آرام ساخته و با خوشحالي از نزدش بيرون رفتند . 
سران مكه چون ادامة كار رسول خدا ( ص ) را مشاهده كردند براي بار دوم به نزد ابوطالب آمدند . 
ابوطالب خود را در محذور سختي مشاهده كرد . از طرفي دشمني و جدايي از قريش برايش سخت و مشكل بود و از سوي ديگر نمي توانست رسول خدا ( ص ) را به آنها تسليم كند و يا دست از ياري اش بردارد . اين بود كه محمد ( ص ) را خواست و گفتار قريش را به اطلاع آن حضرت رسانيد و به دنبال آن گفت : « اي محمد اكنون بر جان خود و من نگران باش و كاري كه از من ساخته نيست و طاقت آن را ندارم بر من تحميل نكن . » 
رسول خدا ( ص ) گمان كرد كه عمويش مي خواهد دست از ياري او بردارد . از اين رو فرمود : « 
به خدا سوگند اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند ، من دست از اين كار برنمي دارم تا در اين راه هلاك شوم يا آنكه خداوند مرا برايشان نصرت و ياري دهد و بر‌ آنان پيروز شوم . » 
و سپس اشك در چشمان آن حضرت حلقه زد و گريست و از جا برخاست و به سوي در اتاق به راه افتاد . ابوطالب كه چنان ديد آن حضرت را صدا زد و گفت : « فرزند برادر برگرد » و چون رسول خدا بازگشت بدو گفت : « برو و هر چه خواهي بگو كه به خدا سوگند هرگز دست از ياري تو برنخواهم داشت ! » 
مشركان كه از ملاقاتهاي مكرّر با ابوطالب نتيحه اي نگرفتند به فكر آزار بيشتري نسبت به رسول خدا ( ص ) و مسلماناني كه به آن حضرت ايمان آورده بودند افتادند . 
ابوطالب فرزندان هاشم و مطلب را طلبيد و از ايشان خواست تا او را در دفاع از رسول خدا ( ص ) كمك دهند . آنان نيز پس از استماع گفتار ابوطالب سخنش را پذيرفتند ، تنها ابولهب بود كه از قبول آن پيشنهاد خودداري كرد . 
روز به روز فشار مشركين نسبت به افراد تازه مسلمان و پيروان رسول خدا بيشتر مي شد . 
مسلمانان نيز تا جايي كه تاب تحمل داشتند و مقدورشان بود تحمل مي كردند . شايد گاهي هم به رسول خدا ( ص ) شكوه مي كردند . شكنجه و فشار به حدّي بود كه رسول خدا ( ص ) نيز ديگر تاب تحمل ديدن آن مناظر رقّتبار را نداشت . از اين رو به آنها دستور داد به سرزمين حبشه هجرت كنند . از اين رو گروههاي زيادي آمادة سفر و مهاجرت به حبشه شدند كه نخستين كاروان مركّب بود از يازده نفر مرد و چهار زن . 
مشركين قريش براي جلوگيري از گسترش دين اسلام و تعاليم رسول خدا ( ص ) نقشة تازه و خطرناكي كشيدند و تصميم به عقد قراردادي همه جانبه براي قطع رابطه و محاصرة بني هاشم و نوشتن تعهدنامه اي در اين باره گرفتند . چهل نفر از بزرگان قريش و بر طبق نقلي هشتاد نفر از آنها پاي آن را امضا كردند . 
مندرجات و مفاد آن تعهدنامه كه شايد مركب از چند ماده بوده در جملات زير خلاصه مي شد : 
امضا كنندگان زير متعهد مي شوند كه : 
. از اين پس ... هر گونه معامله و داد و ستدي را با بني هاشم و فرزندان مطلب قطع كنند . 
. به آنها زن ندهند و از آنها زن نگيرند . 
. چيزي به آنها نفروشند و چيزي از ايشان نخرند .
. هيچ گونه پيماني با آن ها نبندند و در هيچ پيشامدي از ايشان دفاع نكنند و در هيچ كاري با ايشان مجلس و انجمني نداشته باشند . 
. تا هنگامي كه بني هاشم محمد را براي كشتن به قريش نسپارد و يا به طور پنهاني يا آشكار محمد را نكشند پايبند عمل به اين قرارداد باشند . 
اين تعهدنامه ننگين را در خانه كعبه آويختند ابوطالب كه ديد بني هاشم با اين ترتيب نمي توانند در خود شهر مكه زندگي را به سر برند ، آنها را به درّه اي در قسمت شمالي شهر مكه كه متعلق به او بود – و به شعب ابي طالب موسوم بود – برده ، و جوانان بني هاشم و بخصوص فرزندانش علي ، طالب و عقيل را مأمور كرد كه شديداً از پيغمبر اسلام نگهباني و حراست كنند . 
براي مقابله با اين محاصرة اقتصادي ، خديجه آن همه ثروتي را كه داشت همه را در همان سالها خرج كرد و خود ابوطالب نيز تمام دارايي خود را داد . 
براي سه سال يا چهار سال – بنابر اختلاف تواريخ – وضع به همين منوال گذشت . 
استقامت و پايداري بني هاشم در برابر مشركين و تعهدنامة ننگين آنها و تحمل آن همه شدّت و سختي به سود رسول خدا ( ص ) و پيشرفت اسلام تمام شد ، زيرا از طرفي موجب شد تا جمعي از بزرگان قريش كه آن تعهدنامه را امضا كرده بودند به حال آنان رقّت كرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابوطالب و خويشان خود كه در زمرة بني هاشم بودند تحريك كند و در فكر نقض آن پيمان ظالمانه بيفتند . از سوي ديگر افراد زيادي بودند كه در دل متمايل به اسلام گشته ، ولي از ترس قريش جرئت اظهار عقيده و ايمان به رسول خدا ( ص ) را نداشتند و نگران آينده بودند . 
در خلال اين ماجرا شبي رسول خدا ( ص ) از طريق وحي مطلع گرديد و جبرئيل به او خبر داد كه موريانه همة آن صحيفه ملعونه را خورده و تنها قسمتي را كه « بسمك اللّهم » در آن نوشته شده بود باقي گذارده و سالم مانده است . 
اين دو ماجرا سبب شد كه قريش به دريدن صحيفه حاضر گردند و موقتاً دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند .(1)

معراج



داستان معراج رسول خدا ( ص ) در يك شب از مكه معظمه به مسجدالاقصي و از آنجا به آسمانها و بازگشت به مكه در قرآن كريم ، در دو سوره به نحو اجمال ذكر شده ؛ يكي در سورة « اسراء » و ديگري در سورة مباركة « نجم » . در چند حديث آن شب را شب هفدهم ربيع الاول و يا شب بيست و هفتم رجب ذكر كرده و در نقلي هم شب هفدهم رمضان و شب بيست و يكم آن ماه نوشته اند . 
حبرئيل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مركبي را كه نامش « براق » بود براي او آورد و رسول خدا ( ص ) بر آن سوار شده و به سوي بيت المقدس حركت كرد و در راه در چند نقطه ايستاد و نمار گزارد ، يكي در مدينه و هجرتگاهي كه سالهاي بعد رسول خدا ( ص ) بدانجا هجرت فرمود ، يكي هم مسجد كوفه ، ديگر در طور سينا و بيت اللحم – زادگاه حضرت عيسي ( ع ) – و سپس وارد مسجد اقصي شد و در آنجا نماز گزارد و از آنجا به آسمان رفت . 
در روايات آمده كه در آن شب دنيا به صورت زني زيبا و آرايش كرده خود را بر آن حضرت عرضه كرد ، ولي رسول خدا ( ص ) بدو توجهي نكرده از وي در گذشت . 
بر طبق روايتي كه علي بن ابراهيم در تفسير خود از امام صادق ( ع ) روايت كرده رسول خدا ( ص ) فرمود : 
« به گروهي گذشتم كه پيش روي آنها ظرفهايي از گوشت پاك و گوشت ناپاك بود و آنها ناپاك را مي خوردند و پاك را مي گذاردند ، از جبرئيل پرسيدم : اينها كيان اند ؟ گفت : افرادي از امت تو هستند كه مال حرام مي خورند و مال حلال را وامي گذارند ؛ و مردمي را ديدم كه لباني چون لبان شتران داشتند و گوشتهاي پهلوشان را چيده و در دهانشان مي گذاردند ، پرسيدم : اينها كيان اند ؟ گفت : اينها كساني هستند كه از مردمان عيبجويي مي كنند ؛ مردمان ديگري را ديدم كه سرشان را به سنگ مي كوفتند و چون حال آنها را پرسيدم پاسخ داد : اينان كساني هستند كه نماز شامگاه و عشاء را نمي خواندند و مي خفتند . مردمي را ديدم كه آتش در دهانشان مي ريختند و از نشيمنگاهشان بيرون مي آمد و چون از وضع آنها پرسيدم ، گفت : اينان كساني هستند كه اموال يتيمان را به ستم مي خورند . 
و از آنجا به آسمان دوم رفتيم و در آنجا دو مرد را شبيه به يكديگر ديدم و از جبرئيل پرسيدم : اينان كيان اند ؟ گفت : هر دو پسر خالة يكديگر يحيي و عيسي ( ع ) هستند ، بر آنها سلام كردم و پاسخ داده تهنيت ورود به من گفتند و فرشتگان زيادي را كه به تسبيح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده كردم . 
و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتم و در آنجا مرد زيبايي را ديدم كه زيبايي او نسبت به ديگران همچون ماه شب چهارده نسبت به ستارگان بود و چون نامش را پرسيدم جبرئيل گفت : اين برادرت يوسف است ، بر او سلام كردم و پاسخ داد و تهنيت و تبريك گفت و فرشتگان بسياري را نيز در آنجا ديدم . 
از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتم و مردي را ديدم و چون از جبرئيل پرسيدم گفت : او ادريس است كه خدا وي را به اينجا آورده . 
سپس به آسمان پنجم رفتيم و در آنجا مردي را به سن كهولت ديدم كه دورش را گروهي از امتش گرفته بودند و چون پرسيدم كيست ؟ جبرئيل گفت : هارون بن عمران است . 
آن گاه به آسمان ششم بالا رفتم و در آنجا مردي گندمگون و بلند قامت را ديدم كه مي گفت : بني اسرائيل پندارند من گرامي ترين فرزندان آدم در پيشگاه خدا هستم ولي اين مرد از من نزد خدا گرامي تر است و چون از جبرئيل پرسيدم : كيست ؟ گفت : برادرت موسي بن عمران است . 
سپس به آسمان هفتم رفتيم و در آنجا به فرشته اي برخورد نكردم جز آنكه گفت : اي محمد حجامت كن و به امّت خود نيز سفارش حجامت را بكن و در آنجا مردي را كه موي سر و صورتش سياه و سفيد بود و روي تختي نشسته بود ديدم و جبرئيل گفت ، او پدرت ابراهيم است ، بر او سلام كرده جواب داد و تهنيت و تبريك گفت ، و مانند فرشتگاني را كه در آسمانهاي پيشين ديده بودم در آنجا ديدم ، و سپس درياهايي از نور كه از درخشندگي چشم را خيره مي كرد و درياهايي از ظلمت و تاريكي و درياهايي از برف و يخ لرزان ديدم و چون بيمناك شدم جبرئيل گفت : اين قسمتي از مخلوقات خداست . » 
و در حديثي است كه فرمود : 
« چون به حجابهاي نور رسيدم جبرئيل از حركت ايستاد و به من گفت : برو ! » 
در حديث ديگري فرمود : 
« از آنجا به « سدره المنتهي » رسيدم و در آنجا جبرئيل ايستاد و مرا تنها گذارده و گفت : برو ! 
گفتم : اي جبرئيل در چنين جايي مرا تنها مي گذاري و از من مفارقت مي كني ؟ 
گفت : « اي محمد اينجا آخرين نقطه اي است كه صعود به آن را خداي عزّ و جلّ براي من مقرّر فرموده و اگر از اينجا بالاتر آيم پر و بالم مي سوزد . »
اگر سر موُي برتر پرم فروغ تجلي بسوزد پرم (1)

وفات ابوطالب و خديجه



مشركين انواع آزار و صدمه را نسبت به رسول خدا ( ص ) انجام مي دادند ، ولي با اين همه احوال حمايت ابي طالب از آن حضرت مانع بزرگي بود كه آنها نتوانند از حدود استهزا و آزارهاي زباني قدم فراتر نهند . اما در اين ميان دست تقدير دو مصيبت ناگوار براي رسول خدا ( ص ) پيش آورد كه دشمنان آن حضرت جرئت بيشتري در اذيت پيدا كرده و آن حضرت را در مضيقة بيشتري قرار دادند به گفته مورخين چند بار نقشه قتل و تبعيد او را كشيده تا سرانجام نيز رسول خدا ( ص ) از ترس آنها شبانه از مكه خارج شد و به مدينه هجرت كرد . يكي مرگ ابوطالب و ديگري فوت خديجه بود كه طبق نقل معروف هر دو در يك سال و به فاصلة كوتاهي اتفاق افتاد . 
معروف آن است كه مرگ هر دو در سال دهم بعثت ، سه سال پيش از هجرت اتفاق افتاد ، و ابوطالب پيش از خديجه از دنيا رفت . فاصله ميان مرگ خديجه و ابوطالب را نيز برخي سه روز ، جمعي سي و پنج روز و برخي نيز شش ماه نوشته اند . 
هنگامي كه خبر مرگ ابوطالب را به رسول خدا ( ص ) دادند اندوه بسياري آن حضرت را فراگرفت و بي تابانه خود را به بالين ابوطالب رسانده و جانب راست صورتش را چهار بار و جانب چپ را سه بار دست كشيد آن گاه فرمود : 
« عموجان در كودكي مرا تربيت كردي و در يتيمي كفالت و سرپرستي نمودي و در بزرگي ياري و نصرتم دادي خدايت از جانب من پاداش نيكو دهد . » 
در وقت حركت دادن جنازه پيشاپيش آن مي رفت و درباره اش دعاي خير مي فرمود . 
هنوز مدت زيادي و شايد چند روزي از مرگ ابوطالب و آن حادثة غم انگيز نگذشته بود كه رسول خدا ( ص ) به مصيب اندوه بار تازه اي دچار شده و بدن نحيف همسر مهربان و كمك كار وفادار خود را در بستر مرگ مشاهده فرمود و با اندوهي فراوان در كنار بستر او نشسته و مراتب تأثر خود را از مشاهدة آن حال به وي ابلاغ فرمود آن گاه براي دلداري خديجه جايگاهي را كه خدا در بهشت براي وي مهيا فرموده بدو اطلاع داده و خديجه را خرسند ساخت . 
هنگامي كه خديجه از دنيا رفت رسول خدا ( ص ) جنازة او را برداشته و در « حجون » ( مكاني در شهر مكه ) دفن كرد ، و چون خواست او را در قبر بگذارد ، خود به ميان قبر رفت و خوابيد و سپس برخاسته جنازه را در قبر نهاد و خاك روي آن ريخت . 
نخستين زني را كه رسول خدا ( ص ) پس از مرگ خديجه و پيش از هجرت به مدينه به ازدواج خويش درآورد سوده دختر زمعه بود كه در زمرة مسلمانان اوليه و مهاجرين حبشه هستند و چون از حبشه بازگشتند شوهرش سكران بن عمرو در مكه از دنيا رفت . رسول خدا ( ص ) در چنين شرايطي او را به ازدواج خويش درآورد . (1)


سفر به طائف



پس از فوت ابوطالب رسول خدا ( ص ) درصدد برآمد تا در مقابل مشركين ، حامي و پناه تازه اي پيدا كند . 
در اين ميان به فكر قبيله ثقيف افتاد و درصدد برآمد تا از آنها كه در طائف سكونت داشتند استمداد كند . به همين منظور با يكي دو نفر از نزديكان خود چون علي ( ع ) و زيد بن حارثه و يا چنانكه برخي گفته اند تنها به سوي طائف حركت كرد و در آنجا به نزد سه نفر كه بزرگ ثقيف بودند رفت . 
پيغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذيت و آزاري را كه از قوم خود ديده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پيشرفت هدفش ياري كنند ، اما آنها تقاضايش را نپذيرفته و هر كدام سخني گفتند . يكي از آنها گفت : « من پردة كعبه را دريده باشم اگر خدا تو را به پيغمبري فرستاد باشد ! » 
رسول خدا ( ص ) مأيوسانه از نزد آنها برخاست – و به نقل ابن هشام – هنگان بيرون رفتن از آنها درخواست كرد كه گفتگوي آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را آگاه نسازند . 
اما آنها درخواست پيغمبر خدا را ناديده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنكه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزاي آن حضرت كردند . همين سبب شد تا چون رسول خدا ( ص ) خواست از ميان شهر عبور كند از دو طرف او را احاطه كرده و زبان به دشنام و استهزا بگشايند و بلكه پس از چند روز توقف ، روزي بر آن حضرت حمله كرده سنگ بر پاهاي مباركش زدند و بدين وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بيرون كردند . (1)

 

مقدمات هجرت



در شهر يثرب – كه بعدها به مدينه موسوم گرديد – دو قبيله به نام اوس و خزرج زندگي مي كردند و در مجاورت ايشان نيز تيره هايي از يهود سكونت داشتند . 
ميان قبيله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و اختلاف زبانه مي كشيد و هر چند وقت يك بار به جان هم مي افتادند . اوس و خزرج كه خود را براي جنگ تازه اي آماده مي كردند و هر دو دسته مي كوشيدند قبايل ديگر عرب را نيز با خود همپيمان كرده نيروي بيشتري براي سركوبي و شكست حريف پيدا كنند . دو قبيله اوس و خزرج به سوي قبايل مكه متوجه شده و هر كدام درصدد برآمدند تا آنها را با خود همپيمان و همراه كنند و از نيروي آنها عليه دشمن خود كمك گيرند . 
وقتي پيغمبر خدا از ورود قبيلة اوس به مكه با خبر شد به نزد آنها آمده و پيش از آنكه آنها را به اسلام و ايمان به خداي تعالي دعوت كند فرمود : 
« من كاري را به شما پيشنهاد مي كنم كه از آنچه به خاطر آن به اين شهر آمده ايد بهتر است . » 
پرسيدند : « آن چيست ؟ » 
فرمود : « به خداي يگانه ايمان آوريد و اسلام را بپذيريد . » سپس جريان نبوّت خويش را به آنها اظهار كرده و چند آيه از قرآن نيز بر آنها تلات كرد . 
نخستين فردي كه از قبيلة خزرج اسلام آورد ، اسعدبن زراره بود . يك سال پس از مسلمان شدن اسعد ، در موسم حج ، اسعد با پنج يا هفت تن ديگر مردم يثرب به مكه آمد و رسول خدا را در عقبه ديدار كرده و به آن حضرت ايمان آوردند . 
سال دوازدهم بعثت اسعد با يازده تن ديگر نزد رسول خدا آمدند هنگامي كه مي خواستند به يثرب بازگردند براي تعليم قرآن از رسول خدا درخواست كمك كردند و رسول خدا مصعب بن عمير را همراه آنان به يثرب فرستاد

 

هجرت رسول خدا ( ص )



نفوذ اسلام در شهر يثرب فرج و گشايش بزرگي براي رسول خدا ( ص ) و مسلمان بود . پيغمبر خدا ( ص ) به مسلمان دستور داد هر يك از شما كه تحمّل آزار اينان را ندارد به نزد برادران خود كه در شهر يثرب هستند ، برود . مسلمانان به طور انفرادي و دسته دسته مهاجرت به يثرب را آغاز كردند . 
در مكه خانه اي بود به نام دارالندوه كه بزرگان شهر براي مشورت در كارهاي مهم خويش ، در آنجا اجتماع مي كردند . قانونشان هم اين بود كه افراد پايين تر از چهل سال حق ورود به دارالندوه را نداشتند . قريش بزرگان خود را خبر كرده تا براي تصميم قطعي دربارة محمد ( ص ) به شور و گفتگو بپردازند . براي مشورت در اين كار چهل نفر از بزرگان در دارالندوه جمع شدند . 
قرار شد كه از هر تيره و قبيله اي از قبايل و تيره هاي عرب حتي از بني هاشم يك مرد را انتخاب كنند و هر كدام شمشيري به دست گيرند و يك مرتبه بر محمد بتازند و همگي بر او شمشير بزنند و در قتل او شركت جويند . بدين ترتيب خون او در ميان قبايل عرب پراكنده خواهد شد و بني هاشم نيز كه خود در قتل او شركت داشته اند ، نمي توانند مطالبة خونش را بكنند . 
ده نفر يا به نقلي پانزده نفر كه هر يك يا دو نفر آنها از قبيله اي بودند شمشيرها و خنجرها را آماده كرده و به منظور كشتن پيامبر اسلام شبانه به پشت خانة رسول خدا ( ص ) آمدند . 
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و توطئة مشركين را به اطلاع آن حضرت رسانيد . رسول خدا ( ص ) كه به گفتة جمعي از مورخين خود را براي مهاجرت به يثرب از پيش آماده كرده و مقدمات كار را فراهم نموده بود تصميم گرفت همان شب از مكه خارج شود ، اما اين كار خطرهايي را هم در پيش داشت كه مقابلة با آن ها نيز پيش بيني شده بود . 
رسول خدا ( ص ) بايد مردي را به جاي خود در بستر بخواباند تا مشركين نفهمند او در بستر مخصوص خود نيست و كار به تعويق بيفتد . پيغمبر به فرمان خدا ، علي ( ع ) را براي اين كار انتخاب كرد و راستي هم كسي جز علي ( ع ) نمي توانست اين مأموريت خطير را انجام دهد . وقتي رسول خدا ( ص ) جريان را به علي ( ع ) گزارش داد و به او فرمود : 
« تو امشب بايد در بستر من بخوابي تا من از شهر مكه خارج شوم . » 
تنها سؤالي كه علي ( ع ) از رسول خدا ( ص ) كرد اين بود كه پرسيد : 
« اگر من اين كار را بكنم جان شما سالم مي ماند ؟ »
رسول خدا ( ص ) فرمود : « آري . » 
علي ( ع ) سخني ديگر نگفت و لبخندي زد . 
شبي كه از مكه خارج شد به جاي آنكه راه معمولي يثرب را در پيش گيرد و اساساً به سمت شمال غربي مكه و ناحية يثرب برود ، راه جنوب غربي را در پيش گرفت و خود را به غار معروف به « غار ثور » رسانيد و سه روز در آن غار ماند ، آن گاه به سوي مدينه حركت كرد . در اين ميان ابوبكر نيز از ماجرا مطلّع شد و خود را به پيغمبر رساند و با آن حضرت وارد غار شد . 
خداي تعالي براي گم شدن ردّ پاي رسول خدا ( ص ) عنكبوتي را مأمور كرده بود تا بر در غار تار بتند ، و كبكهايي را فرستاد تا آنجا تخم بگذارند و به هر ترتيبي بود وقتي مشركين به در غار رسيدند ، ابوكرز ، كه در شناختن رد پاي افراد مهارتي بسزا داشت ، نگاه كرد ديد رد پاها قطع شده از اين رو هما جا ايستاد و گفت : 
« محمد و رفيقش از اينجا نگذشته و داخل اين غار هم نشده اند ، زيرا اگر به درون آن رفته بودند اين تارها پاره مي شد و اين تخم كبكها مي شكست . » 
يأس مشركين از يافتن محمد ( ص ) سبب شد كه راه ها أمن شود و پيغمبر خدا طبق طرح قبلي بتواند از غار بيرون آمده و به سوي مدينه حركت كند .
سه روز از ورود رسول خدا ( ص ) به قباء گذشته بود كه علي ( ع ) نيز از مكه آمد و بدان حضرت ملحق شد . پيغمبر ( ص ) روز دوشنبه وارد قباء شد و روز جمعه از آنجا به سوي مدينه حركت كرد . علي ( ع ) دراين چند روزه طبق دستور رسول خدا ( ص ) امانتهاي مردم را كه نزد آن حضرت گذارده بودند به صاحبانشان بازگرداند و « فواطم » يعني فاطمه دختر رسول خدا ( ص ) و فاطمة بنت اسد مادر آن بزرگوار و فاطمه دختر زيبر را برداشته و به سوي مدينه حركت كرد . (1)


ورود به مدينه



هنگامي كه رسول خدا ( ص ) از قباء حركت كرد رؤساي قبايلي كه خانه هاشان سر راه آن حضرت بود همگي از خانه هاي خود بيرون آمده و چون پيغمبر اكرم به محلة آنان وارد مي شد تقاضا مي كردند كه در محلة آنان فرود آيد و منزل كند , ولي رسول خدا ( ص ) در پاسخ همه فرمود : 
« جلوي شتر را باز كنيد و او را رها كنيد به حال خود بگذاريد كه او مأمور است . » 
يعني هر كجا او فرود آمد و زانو زد من همانجا فرود خواهم آمد . چون شتر به محلة بني مالك بن نجار و همان جايي كه اكنون مسجد النبي قرار دارد رسيد ، زانو زد و خوابيد . 
از جمله كارهايي كه در سال اول هجرت در مدينه انجام شد ازدواج رسول خدا ( ص ) با عايشه دختر ابوبكر بود .(1)

جهاد



مورّخين غزوات رسول خدا ( ص ) را بيست و شش يا بيست و هفت غزوه ذكر كره اند كه در نُه غزوه از آنها خود آن حضرت جنگ كرده ، و سرايا را سي و هفت و يا چهل سريه نقل كرده اند . منظور از غزوات سفرهايي است كه رسول خدا ( ص ) خود به همراه سپاهيان از مدينه بيرون مي رفت و سرايا آنهايي است كه آن حضرت گروهي از مسلمانان اعم از مهاجر يا انصار را به سويي اعزام مي كرد و خود در مدينه مي ماند . (1)

 

حجة الوداع



ماه ذي قعدة سال دهم هجرت فرا رسيد و رسول خدا ( ص ) طبق فرمان الهي عازم حج گرديد و به مردم نيز ابلاغ كرد براي انجام حج به همراه او در اين سفر آماده شوند . 
كاروان عظيم حج ، مناسك را تحت رهبري پيشواي عظم الشأن اسلام انجام داد و به دستور آن حضرت به سوي مدينه حركت كرد . در اين خلال جبرئيل نازل شد و دستور نصب و تعيين علي ( ع ) را به خلافت و جانشيني در ميان مردم فرود آورده و رسول خدا ( ص ) مأمور به ابلاغ آن گرديد . 
كاروان به نزديكي « جُحفه » رسيد . با رسيدن به آن منطقه تدريجاً راه قبايلي كه همراه آن حضرت بودند جدا مي شد . در اين وقت براي دومين بار – و يا بيشتر – جبرئيل نازل شد و آية زير را كه متضمن تأكيد بيشتر و تعجيل در ابلاغ اين دستور بود بر آن حضرت فرود آورد كه خدا فرمود : 
« اي پيامبر آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شد ابلاغ كن و اگر ابلاغ نكني رسالت را ابلاغ نكرده اي و خدا تو را از شرّ مردم نگاه مي دارد . » 
رسول خدا ( ص ) دستور توقف داد و امر كرد تا آنها را كه از جلو رفته بودند بازگردانند و صبر كرد تا آنها نيز كه از دنبال مي آمدند رسيدند . سپس دستور داد زير درختهاي صحرايي را كه در آنجا قرار داشت ، تميز كردند و منبري از جهاز شتران ترتيب دادند و آن گاه كه روز هيجدهم ذي حجّه الحرام بود ، در هنگام ظهر و وقت گرمي هوا بر جهاز شتران بالا رفت . 
رسول خدا ( ص ) پس از حمد و ثناي الهي , در حالي كه علي را نزد خود نگاه داشته بود ، چنين گفت : 
« محكات قرآن را بفهميد و از متشابهات آن پيروي نكنيد و اينها را كسي براي شما تفسير نكند جز اين شخص كه دستش را گرفته ام و بازويش را بلند كرده ام ! » 
سپس براي معرفي او چنين فرمود : 
- و من به شما اعلام مي كنم كه : [ همانا هر كس من مولا و فرمانرواي او هستم ، اين علي مولاي اوست و موضوع فرمانروايي او چيزي است كه خداي عز و جل بر من نازل فرموده است . ]
آگاه باشيد كه من ابلاغ كردم ، آگاه باشيد كه من رساندم ، آگاه باشيد كه شنواندم ، آگاه باشيد كه آشكارا گفتم ، امارت و پيشوايي مؤمنان پس از من براي احدي جز او جايز نيست . » 
سپس علي را به اندازه اي روي دست بلند كرد كه پاهاي علي محاذي زانوهاي پيغمبر ( ص ) آمد . آن گاه گفت : 
« اي مردم اين مرد برادر و وصي و نگه دارندة علم من و جانشين من است . بر هر كس كه به من ايمان آورده و بر من است تفسير كتاب پروردگارم . »
چون مراسم مزبور به اتمام رسيد و خطبة پيغمبر تمام شد ، عمر بن خطاب علي ( ع ) را ديدار كرد و با اين جملات به او تبريك گفت : 
« گو

نوشته شده در پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:,ساعت 13:7 توسط سجاد صائميان|


آخرين مطالب
» <-PostTitle->

 Design By : Pichak